Thursday, February 28, 2008

School University


به نام خدا
دوست داشتم بتوانم خیلی بیشتر از این ها بنویسم ، ولی همان طور که در حرف زدن تنبل هستم در نوشتن نیز هم  .
چندی درباره دانشگاهی که در آن هستیم بگویم بد نیست . ولی قبل از آن درباره مدرسه ای که پنجره اتاقم رو به آن باز می شود توضیح می دهم . فکر می کنم مدرسه راهنمایی باشد ، البته هیبت دانش آموزانش به دبیرستانی های ایران و چهره دانش آموزانش به دبستانی های ایران شبیه تر است . یک ساختمان است 3 طبقه با نمای ساده اجری قرمز که سادگی آن مانند همه ساختمان هایی است که در این جا دیدم . این ساختمان به جز دیوار های خودش هیچ مرزی با شهر ندارد یعنی به همان راحتی که من می توانم در حیاط مدرسه فوتبال بازی کنم ، بچه ها هم می توانند در بین کلاس هایشان از ایستگاه مترو روبرو خرید کنند.
- سعی نمی کنم زیاد نتیجه گیری کنم ....
چند بار از روی کنجکاوی خیره به کلاس ها نگاه می کردم تا از حال این دانش اموزان در این کلاس ها جویا شوم ، و شدم . در کلاس معلم را از دانش اموز جدا کردن کار دشواری است . حتی چند بار اشتباه کردم . نظم در این کلاس ها ان طور که من یاد گرفتم دیده نمی شود . بچه ها در کلاس در یک جا و به یک سمت ننشسته اند . نکات ظریفی در این کلاس ها هست که از توان بیان من خارج است ، بنا بر این ....
و جالب اینکه وقتی در روز های کاری در شهر راه بروی بعید است چند دسته از بچه های دبستانی را که با معلم خود در حال سوار شدن به مترو یا رفتن به پارک یا ... ندید . و در روز های تعطیل هم بچه ها از هر سنی در دسته های چند نفره با دوستان خود در شهر هر یک به طرفی می روند . –این هم اخرین نکته راجع به بچه های این دیار : این ها گریه و زر زر کردن سرشان نمی شود یعنی از روزی که به دنیا آمده اند فکر نمی کنم گریه کرده باشند . هر جا هر بچه ای در هر سنی (از 2 ماه تا ...) دیدم - !!!
حال نوبت به دانشگاه می رسد ، دانشگاه که کاملا با شهر امیخته است ، حتی هر کس می تواند عضو کتابخانه یا مجموعه ورزشی آن بشود و یا در کلاس ها شرکت کند . هیچ دری و دیواری وجود ندارد . درب همه ساختمان ها در ساعات کاری برای همه باز است مگر جاهایی که امکانات بسیار گران قیمت و نادری وجود داشته باشد . آن ها هم برای هر کس که لازم دارد به این امکانات دسترسی پیدا کند با یک کارت باز می شود . به ما هم از این دست کارت ها داده اند و با آن در تمام اوقات شبانه روز به ساختمانی که در ان کار می کنیم دسترسی داریم . این ساختمان (CVAP) نام دارد و در ان روبات ها و امکاناتی هست تخمین و مقایسه ارزش آنها کار بسیار سختی است .
همه این ها شرح کوتاهی از ظاهر ان چیزی است که ما هر روز در این جا می بینیم . برای من بیان جزئیات کاری بسی دشوار است و در ضمن فکر می کنم این کلیات هم انقدر نکات دارد که از بیان جزئیات خودداری کنم .
احتمالا باز هم درباره این موضوع خواهم نوشت و بنا بر این اگر نکته ای به نظرتان جالب است که درباره ان بنویسم ، بنویسید .


Wednesday, February 20, 2008

Neighbors


به نام خدا
در این چند وقت که اینجا بودیم با همسایه ها رابطه خوبی برقرار کردیم .
مائورو : یک پسر پرتقالی که بیو تکنولوژی می خواند . همون شبی رسید که ما رسیدیم و کلیدش کار نمی کرد ... این جا در خانه ها اغلب با کلید های الکترونیکی باز می شود . و این ابزارهای الکترونیکی هم بعضی وقت ها به موقع کار نمی کنند . این دفعه یکی از همون ها بود. من به مائورو کمک کردم بیاد داخل ساختمان و فرداش هم دعوتش کردیم بیاد با ما شام بخوره ! در کل خیلی پسر خوبی است ...
هایکه : یک خانم میان سال آلمانی است که برای چند ماه در این جاست و رشته اش یادم نمی آید ؟؟ فردای روزی که ما رسیدیم اومد و همون شب اول دعوتش کردیم که بیاد با هم شام بخوریم . زن عجیبی است ...
مانیا : دختر ایرانی ، نیمه ایرانی و تایلندی . معماری می خواند . تقریبا دور دنیا درس خوانده و شخصیت جالبی داره . اول که دیدمش هم باز به خاطر همین کلید های الکترونیکی بود . چون ساختمان نوساز است همه چیز هنوز درست کار نمی کرد و به این وضعیت اعتراض داشت .
مارتین : پسر سوئدی . معماری می خونه . دوست مانیا است و بعضی وقت ها می آید اینجا . روز اول هم با مانیا دیدمش . خیلی پسر جالبی است . حتما درباره اش می نویسم .
ماتیو : پسر ایتالیایی که یادم نمی آید رشته اش چیست . (ما زیاد رابطه علمی نداریم و این خودش برایم جالب است.) آدم خونگرم و با مزه ای است . ولی در کل خیلی شبیه ایرانی هاست . خیلی زیاد . اخلاقش و نقاط قوت و ضعفش . هفته پیش با هم رفتیم بیرون و صحبت کردیم .
سادات : یک پسر ترک . رشته اش مهندسی شیمی است و همین امروز رسید . خیلی نمی شناسم اش ولی در چند دقیقه ای که با هم صحبت کردیم آدم خون گرمی به نظر می رسید.
و چند تا دیگه از همسایه ها که در طبقه ما هستند و آنها را دیدم .
خیلی جالب است که در همین طبقه ای که ما زندگی می کنیم حد اقل از 8 ملیت مختلف ادم هستند . و خیلی خوب با هم رفتار می کنیم و این فقط در احوالپرسی های روزانه نیست . ما همین الان با هم یک اشتراک اینترنت گرفتیم و آن را تقسیم کردیم . و آخر هفته رو داشتیم کامل سر این موضوع در کنار هم سر و کله می زدیم . همه با هم کنار می آیند و در همین چند وقت تقریبا هر روز از هم خبر داریم . من مطمئن نیستم که این موضوع اتفاقی است یا نه . ولی فکر نمی کنم اتفاقی باشد. تقریبا هر جا دیدیم همه با هم خوب رفتار می کنند . در این مدت 4 بار با هم غذا خوردیم و ساعت ها صحبت کردیم . و آدم های جاهای مختلف دنیا همیشه برای هم آموزنده اند .و چه قدر مهم است که آدم ها بدون فاصله با هم در ارتباط باشند . یکی از تفاوت های اصلی ایران و کشور های اروپایی و آمریکایی این است که ایران کاملا مرزهای بسته ای دارد . مرزهای فرهنگی ، اقتصادی ، و ... دلم می خواهد یک بار نظراتم را در این باره بنویسم نه به این خاطر که نظرات مهم است ، بلکه فکر می کنم که می تواند موضوع مهمی برای فکر کردن باشد .
یک شنبه گذشته با مائورو و امین و ماتیو رفتیم به محله های قدیمی شهر . استکهلمیان شهر را به چند محله قدیمی شهر که از چند جزیره و بخشی از مرکز شهر تشکیل شده خطاب می کنند و بقیه آن را نمی دانم چه می گویند . در واقع ما رفتیم شهر و آن جا به موزه نوبل رفتیم – در استکهلم بیش از 70 موزه وجود دارد ولی این تعداد زیاد اصلا معنی خوبی ندارد . اکثر این موزه ها بیشتر به درد بچه های دبستان می خورد ، که البته ارزشمند است- . این موزه خیلی کوچک بود و به نظرم می توانست بسیار بسیار بیشتر از این ها اثر گزار باشد . به هر حال این موزه در کمترین سطحی بود که ممکن بود تصور کرد .
بعد از موزه ناهار خوردیم و بعد به یک کافه در شهر قدیمی (گاملا ستان) رفتیم و مائورو ما را به قهوه و شیرینی دعوت کرد . در همین حال بحثی در گرفت که هنوز فکر من را مشغول کرده ! دوست ایتالییای ما نمی توانست باور کند که ما حتی حاضر نیستیم الکل را امتحان کنیم و برای من خیلی جالب بود که برای او هیچ چیزی معنای مطلق ندارد . –من خیلی خلاصه می نویسم ، به دو دلیل : نوشتن سخته و فکر کردن سخت تر – خیلی در این زمینه احتیاج به کمک دارم . این که چطور میشه توجیه کرد که چرا بعضی از چیز ها را حتی امتحان نمی کنیم . ( این موضوع تقریبا برای من خیلی مهم شده !)
یک کتاب جالب را هم در همین زمان ها می خوانم به اسم ملکوت نوشته بهرام صادقی. این هم واقعا جالب است . من سبک ادم های سبک را خیلی دوست دارم . برای من رفتن به درون این کلاف پیچ در پیچ داستان هایی از این نوع خیلی جالب است . وقتی که تا اخر داستان در حال شنیدن ناله های انسانی تب کرده ای و همه داستان مثل حزیان می ماند . نمی دانم دلیل اصلی این علاقه من چیست ولی دوست دارم بدانم .
دیگر برای این دفعه بس است . دوست دارم دفعه بعد راجع به وضع زندگی ام در این اتاق بنویسم و اینکه چه قدر می توانستم ساده زندگی کنم و پیچیده اش کرده بودم . موضوع به نظر خودم جالب است و حداقل یکی از بزرگترین درسهای این سفر برایم .
پی نوشت : عکس از چپ به راست :  من ، ماتیو ، مائورو در گاملاستان

 



Friday, February 15, 2008

First Post



بنام خدا
امروز ، بعد از 14 روز که رسیدم استکهلم ، می خواهم شروع کنم به نوشتن مطالبی و اگر خدا بخواهد بعدا هم ادامه اش می دهم . با اینکه این سفر خیلی عادی رخ داد و من تقریبا از سه ماه قبل برایش برنامه ریزی می کردم ، ولی هنوز هم شرایط بسیار استثنایی داره که بعضی وقت ها تعجب می کنم ... هدف ما از آمدن به اینجا استفاده از یک فرصت مطالعاتی در زمینه بینایی ماشین است که تحت یک برنامه مشترک بین دانشگاه کو-تی-هو (KTH) سوئد و پژوهشگاه دانش های بنیادی ایران انجام می شود . اما برای من این سفر خیلی بیشتر از این حرف ها مهم است. اول که به نوعی اولین تجربه سفر به کشور های اروپایی است . دوم اولین تجربه کاملا مستقل زندگی کردن است . سومی این است تنها نیستم ، با امین با هم هستیم و وقتی در سفر تنها نیستی مسائل خیلی متفاوت می شود. لازم است که همه بتوانند با هم کنار بیایند و ... الحق که به جز چند مورد مشکلی نداشتیم و بیشتر هم به خاطر من بوده است . جدا معتقدم سفر معجزه است . آدم هم خودش را می شناسد و هم دیگران را .
احتمالا نوشتن رو به همین روال ادامه بدهم و سعی می کنم نظرات خودم را همزمان مطرح کنم . بنا بر این است که جاهای زیادی را ببینیم . البته در این 2 هفته نتوانستیم خیلی به سیاحت برویم ولی سعی می کنم از جاهای مختلف هم گزارش بنویسم .
فکر می کنم که در این وبلاگ چه چیز های دیگری می توانم بنویسم ، ولی هنوز ایده هایی زیادی لازم است تا به حالت مطلوب نزدیک بشود . بنا بر این لطف کنید و نظرات خود را بگوئید .