Wednesday, February 20, 2008

Neighbors


به نام خدا
در این چند وقت که اینجا بودیم با همسایه ها رابطه خوبی برقرار کردیم .
مائورو : یک پسر پرتقالی که بیو تکنولوژی می خواند . همون شبی رسید که ما رسیدیم و کلیدش کار نمی کرد ... این جا در خانه ها اغلب با کلید های الکترونیکی باز می شود . و این ابزارهای الکترونیکی هم بعضی وقت ها به موقع کار نمی کنند . این دفعه یکی از همون ها بود. من به مائورو کمک کردم بیاد داخل ساختمان و فرداش هم دعوتش کردیم بیاد با ما شام بخوره ! در کل خیلی پسر خوبی است ...
هایکه : یک خانم میان سال آلمانی است که برای چند ماه در این جاست و رشته اش یادم نمی آید ؟؟ فردای روزی که ما رسیدیم اومد و همون شب اول دعوتش کردیم که بیاد با هم شام بخوریم . زن عجیبی است ...
مانیا : دختر ایرانی ، نیمه ایرانی و تایلندی . معماری می خواند . تقریبا دور دنیا درس خوانده و شخصیت جالبی داره . اول که دیدمش هم باز به خاطر همین کلید های الکترونیکی بود . چون ساختمان نوساز است همه چیز هنوز درست کار نمی کرد و به این وضعیت اعتراض داشت .
مارتین : پسر سوئدی . معماری می خونه . دوست مانیا است و بعضی وقت ها می آید اینجا . روز اول هم با مانیا دیدمش . خیلی پسر جالبی است . حتما درباره اش می نویسم .
ماتیو : پسر ایتالیایی که یادم نمی آید رشته اش چیست . (ما زیاد رابطه علمی نداریم و این خودش برایم جالب است.) آدم خونگرم و با مزه ای است . ولی در کل خیلی شبیه ایرانی هاست . خیلی زیاد . اخلاقش و نقاط قوت و ضعفش . هفته پیش با هم رفتیم بیرون و صحبت کردیم .
سادات : یک پسر ترک . رشته اش مهندسی شیمی است و همین امروز رسید . خیلی نمی شناسم اش ولی در چند دقیقه ای که با هم صحبت کردیم آدم خون گرمی به نظر می رسید.
و چند تا دیگه از همسایه ها که در طبقه ما هستند و آنها را دیدم .
خیلی جالب است که در همین طبقه ای که ما زندگی می کنیم حد اقل از 8 ملیت مختلف ادم هستند . و خیلی خوب با هم رفتار می کنیم و این فقط در احوالپرسی های روزانه نیست . ما همین الان با هم یک اشتراک اینترنت گرفتیم و آن را تقسیم کردیم . و آخر هفته رو داشتیم کامل سر این موضوع در کنار هم سر و کله می زدیم . همه با هم کنار می آیند و در همین چند وقت تقریبا هر روز از هم خبر داریم . من مطمئن نیستم که این موضوع اتفاقی است یا نه . ولی فکر نمی کنم اتفاقی باشد. تقریبا هر جا دیدیم همه با هم خوب رفتار می کنند . در این مدت 4 بار با هم غذا خوردیم و ساعت ها صحبت کردیم . و آدم های جاهای مختلف دنیا همیشه برای هم آموزنده اند .و چه قدر مهم است که آدم ها بدون فاصله با هم در ارتباط باشند . یکی از تفاوت های اصلی ایران و کشور های اروپایی و آمریکایی این است که ایران کاملا مرزهای بسته ای دارد . مرزهای فرهنگی ، اقتصادی ، و ... دلم می خواهد یک بار نظراتم را در این باره بنویسم نه به این خاطر که نظرات مهم است ، بلکه فکر می کنم که می تواند موضوع مهمی برای فکر کردن باشد .
یک شنبه گذشته با مائورو و امین و ماتیو رفتیم به محله های قدیمی شهر . استکهلمیان شهر را به چند محله قدیمی شهر که از چند جزیره و بخشی از مرکز شهر تشکیل شده خطاب می کنند و بقیه آن را نمی دانم چه می گویند . در واقع ما رفتیم شهر و آن جا به موزه نوبل رفتیم – در استکهلم بیش از 70 موزه وجود دارد ولی این تعداد زیاد اصلا معنی خوبی ندارد . اکثر این موزه ها بیشتر به درد بچه های دبستان می خورد ، که البته ارزشمند است- . این موزه خیلی کوچک بود و به نظرم می توانست بسیار بسیار بیشتر از این ها اثر گزار باشد . به هر حال این موزه در کمترین سطحی بود که ممکن بود تصور کرد .
بعد از موزه ناهار خوردیم و بعد به یک کافه در شهر قدیمی (گاملا ستان) رفتیم و مائورو ما را به قهوه و شیرینی دعوت کرد . در همین حال بحثی در گرفت که هنوز فکر من را مشغول کرده ! دوست ایتالییای ما نمی توانست باور کند که ما حتی حاضر نیستیم الکل را امتحان کنیم و برای من خیلی جالب بود که برای او هیچ چیزی معنای مطلق ندارد . –من خیلی خلاصه می نویسم ، به دو دلیل : نوشتن سخته و فکر کردن سخت تر – خیلی در این زمینه احتیاج به کمک دارم . این که چطور میشه توجیه کرد که چرا بعضی از چیز ها را حتی امتحان نمی کنیم . ( این موضوع تقریبا برای من خیلی مهم شده !)
یک کتاب جالب را هم در همین زمان ها می خوانم به اسم ملکوت نوشته بهرام صادقی. این هم واقعا جالب است . من سبک ادم های سبک را خیلی دوست دارم . برای من رفتن به درون این کلاف پیچ در پیچ داستان هایی از این نوع خیلی جالب است . وقتی که تا اخر داستان در حال شنیدن ناله های انسانی تب کرده ای و همه داستان مثل حزیان می ماند . نمی دانم دلیل اصلی این علاقه من چیست ولی دوست دارم بدانم .
دیگر برای این دفعه بس است . دوست دارم دفعه بعد راجع به وضع زندگی ام در این اتاق بنویسم و اینکه چه قدر می توانستم ساده زندگی کنم و پیچیده اش کرده بودم . موضوع به نظر خودم جالب است و حداقل یکی از بزرگترین درسهای این سفر برایم .
پی نوشت : عکس از چپ به راست :  من ، ماتیو ، مائورو در گاملاستان

 



No comments: